Sunday, March 28, 2010

پنجره های بسته رو به بهار

هشت فروردین 89
همراه خانواده به کیش رفته بودیم؛ سفر سه روزه خانوادگی که حدود 2 سالی می شد دست نداده بود. این جزیره زیبای ایرانی، تمیز و سرحال به واقع چون مرواریدی در خلیج فارس می درخشید. اما ذهن آدمی به این گونه نیست که تنها آنچه را می بیند، حس کند و به فراسوی دیده ها نرود. وقتی طراوات کیش را می دیدم به یاد جنگل های در حال نابودی شمال کشور بودم. جنگل هایی که به شهادت اسناد موجود سال های مسئولیتم تمام سعی خود را برای حفاظت از آنها به خرج دادم و شرح بخشی از آن تلاش ها را در کتاب خوشه های شهریور آورده ام.
این روزها زیاد به آن جنگل ها فکر می کنم و نیز به طبیعت کم نظیر استان های شمالی که متاسفانه زباله ها به جان آن افتاده اند و ناکارش کرده اند. وقتی تمیزی کیش را می دیدیم، حسرت می خوردم که چرا نباید مسافرین عزیز شمال - و البته سایر نقاط کشور - نسبت به پاک نگه داشتن طبیعت آنقدر حساس باشند تا اگر تمهیدات خدماتی پاسخگوی جمعیت نبود، مردم خود این مسئولیت را بپذیرند.
با خود فکر می کردم که نوروز در واقع حیات دوباره طبیعت است و قرار نیست به عاملی برای نابودی طبیعت تبدیل شود.
از سفر که برگشتم، اخبار دیگری اخباری طعم خوش آزادی دوستان را در روزهای پیش از نوروز تلخ کرد. خبرهایی از مهندس امیر ابوطالبی، بدرالسادات مفیدی و افراد دیگری از این دست، که در زندانند.
نسیم بهار از درز پنجره به اتاق می وزد، ولی می دانم که آنها را سهمی از این نسیم نیست. این روزها هر جا که رفته ام دیده ام مردم متوقعند تا بهار به عدالت میان همه تقسیم شود. مردم از نمایندگانشان توقع دارند که خواسته هایشان را بیان کنند . درد دلشان زیاد است و هر کجا بتوانند سخنی بگویند، حرفشان را می زنند... و من اینجا در کنار پنجره در اندیشه تقسیم عادلانه نسیم بهار هستم و پرندگانی که دوست ندارند آن را در قفس ببینند؛ پرندگانی که می خواهند بهار را پرواز کنند ...
من اینجا به چهره ساده و صادق و مومن بدرالسادات مفیدی می اندیشم که همواره او را در تلاش برای پیشرفت و سربلندی دینش و مردمش دیده ام ... و به بهار که با آزادی همخوانی دارد و نه با اسارت ...

Monday, March 22, 2010

یوسف گمگشته


  دوم فروردین 89


دیشب تفالی به حافظ زدم، این شعر آمد
 یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور 
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور 
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن 
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور 
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دایما یک سال نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نه ای از سر غیب
باشد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور
ای دل از سیل فنا بنیاد هستی برکند
چون ترا نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم 
سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب 
جمله می داند خدای حال گردان غم مخور
حافظا در کنج فقر و خلوت شب های تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور 
*
سال نوی همگی مبارک